سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ کس به لاغ نپرداخت جز که اندکى از خرد خود بپرداخت . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 5  بازدید دیروز: 3   کل بازدیدها: 37941
 
پارسی وار
 
ظلم آباد 2
نویسنده: فرزند ایران(دوشنبه 86/6/12 ساعت 4:38 عصر)

باور کنید که او خودش را هم دوست نداشت

که خودش نیز عابری بود که به مرده بودن خو کرفته بود

و تمامی شهر نیز به مرده بودن خو گرفته بودند

بی اختیار به یاد کسی افتادیمکه با یک بال آتش و یک بال فریاد

مردم شهری را از غارت خیل تاتارشان بر حذر داشته بود

وبی اختیار افسانه آن مرغ را بیاد آوردیم

((یک بال فریاد و یک بال آتش:

مرغی از اینگونه

سرتاسر شب

بر گرد ن شهر پرواز میکرد

گفتند:

-((این مرغ جادوست

ابلیس این مرغ را بال و پرواز داده است.))

گفتند و آنگاه خفتند.

-یک بال فریاد و یک بلا آتش-

از غارت خیل تاتارشان بر حذر داشت.

فردا که آن شهر خموش

(در حلقه شهر بندان دشمن)

از خواب دوشنه برخاست

دیدند

زان مرغ فریاد و آتش

خاکستری سرد بر جاست))شفیعی کدکنی

و ما نه بر شهادت آن مرغ که بر مردگی خویش گریستیم

و شب همچنان باقی بود

میخواستیم فریاد بزنیم که در این سیاهی و تاریکی

همه چیز دارد به غارت میرود

دریای سیاه به غارت میرود

مزارع سپید به غارت میرود

جنگل سبز به غارت میرود

شهر طلا و سرب به غارت میرود

دریا و کوهها به غارت میرود

و تاریک چشمتان را گرفته و هیچ نمیبیند

وما پرواز کردیم...

در گو شه هایی از شهر صدای شنیدیم

میگفت:

((من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت تاریکی

واز نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی

برای من ای مهربان

چراغ بیار

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم))فروغ

ولی هیچکس نبود که چراغی بیاورد

هیچکس آورده نبودند ولی همه خاستار بودند

میخواستیم فریاد بزنیم:

از جایتان برخیزید

به خانه ها سر بزنید

شاید حرکتتان

روز سپید را

خورشید زرد را

آب آبی را

جنگل سبز را

بسوی شهرتان کشد

و بوی صیح بوی مرگتان را بپوشاند.

ولی صدای ما به گوش هیچکس نمیرسید

و شب همچنان باقی بود...

. ما پرواز کردیم

کسی را دیدم که میخواست از شب بگریزد

ار تاریکی بگریزد

از غم بگریزد

و دیگران را به یاری میخواند

تا بتوانند صبح را در جایی دیگر بیابند

میگفت:

(( یکدم درنگ کن صدا صدای آب است

. لحظه لحظه جاری شدن......

درد درد نگفتن است

دردِ نتوانستن.

آرام بیا

آرام بیا و یکدم اینجا بمان

که شب در کمین است

و لحظه لحظه دیر پایی......

اگر قناریها چون وزغ میخوانند

اگر پرستو ها به زاغ میمانند

درنگ مکن که زمان

زمان ماندن نیست

ومرا تاب بی تو رفتن.....

بیا

بیا که آب جاری است

درخت در سبزی و من در دلتنگی))



نظرات دیگران ( )

ظلم اباد(1)
نویسنده: فرزند ایران(یکشنبه 86/5/21 ساعت 5:38 عصر)

به نام یزدان پاک

خونه مادربزرگم بودم و لای کتابای قدیمی ژردم یه کتاب شعری پیدا کردم به نام ظلم آباد نوشته محمد رضا شریفی نیا خوندمش قشنگ بود گفتم بهتره تو وبلاگ هم بذارم البته تو چند تا پست

پیروز و سربلند باشید

ظلم آباد

شبی از شبها

نه چراغی میسوخت نه صدایی برمیخاست

خانه و

کوچه و

شهر

لقمه خاموشی

به گمانم مرگ آن شب فرمان میراند

شبی از شبها

پچ پچ گنگی

-در خلوت یک کوچه-

طرح فریادی را

-در روشن فردا-

میریخت

محمد زهی

 

باور کنید قص داشتیم زندگی را نقاشی کنیم

زندگی خودمان را نقاشی کنیم

بکشیم که زندگی سیاه است

بکشیم که زنگی تاریک شده است

بکشیم که زندگی غمگین شده است

بکشیم که خوشبختی بدبختی را گرفته

روشنائی را تیرگی

زیبایی را زشتی هیاهو را سکوت

و بکشیم که زندگیمان را خفقان گرفته است

بعد ببنیم که باید چکار بکنیم تا از خفقان بیرونش بیاوریم

فکر کدیم که

عکس خانه هایمان را بکشیم و دورش را سیاه کنیم

تا بگوییمکه ما همیشه در شب زندگی میکنیم

بعد فکر کردیم که قصه بنویسیم

بنویسیم که

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

یک زندگی بود که سیاه بود

یک زندگی بود که تاریک بود

یک زندگی بود که غمگین بود

این زندگی دلش میخواست

مثل روز سفید شود

مثل خورشید زرد شود

مثل جنگل سبز شود

مثل رود آبی شود

خلاصه دلش میخواست رنگی شود

باور کنید دلکمان مبیخواست فریاد بزنیم و بگوئیم که

در زمانهای قدیم

در زمانهای خیلی درو

و ساید هزاران سال پیش

یک زندگی بود که سیاه بود

که تاریک بود

که غمگین بود

که

که

ولی دلمان نیامد که دروغ بگوئیم

گفتیم چرا دروغ بگوئیم

چرا نگوئیم یک زندگی هست که سیاه هست

که تاریک است

که غمگین است

که خفقان است

وقتی از زمین کنده شدیم همه جا تاریک بود

تا چشم کار میکرد سیاهی بود

شبی بود از غبار تیره اندوه ها لبریز))

شبی بود از نگاه خسته دیوانه هاسزشار

غم از دیوار ها میریخت

تبسم بر لبان روشن آیینه ها

میمرد

و سیاهی بلند بیکران ها سایه میگسترد

شب اندوه ناکی بود

من و او با هم از اندوه مردم قصه میگفتیم

چرا موج نسیم نیمه شببر متا نمیلغزد

چرا لبخند انسانها

بروی شاخه های آشنایی ها نمیرقصد

چرا طرح هزاران شعر بر دیوارهای شهر میمیرد

چرا شب باغ خون بر سنگفرش راه میپاشد

و بانگ خشم ما در آسمان شهر

میلرزید

ومردم خنده خورشیدها را

خراب میدیدند

شب اندوهناکی بود

نه آوایی ز کس آمد

((نه مردی از میان برخاست

باور کنید دلمان میخواست از آن بالا فریاد بزنیم

آی قلمهاتان پرخواب

کیست که از میان شما برخیزد

و شب را رنگ کند

سپیدِ روز

زردِ خورشید

آبیِ آب

سبزِ جنگل

تا شبمان صبح شود

و مرگمان زندگی

ولی هیچ صدایی از هیچکس نیامد

وما پرواز کردیم

برگرد شهر سیاه گشتی زدیم

کسی را دیدیم که شب را دوست نداشت

عابران را دوست نداشت

شهر را دوست نداشت

زیرا که شهر بوثی صبح نداشت

میگفت

((در کوچه های مضطرب شهر

وقتی که عبران

-بیدار خواب-

سوی خیابانها جاری هستند

من

پنجره ها را

بروی شهر فرو میبندم

زیرا که بوی صبح

از سوی شهر خسته نمیاد

و عابران انگارسالیان درازیست

به مرده بودن خو گرفته اند)) مهین مهریار

ُ



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
شب دشوار
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
خنیای ایرانی
درددل
چامه
گوناگون
ایران
زمستان 1386
پاییز 1386

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
پارسی وار
فرزند ایران
فرزندی تنها در سرزمینی پاک وامدار مام میهن پارسی وار زیستن را برگزیدم چون راه راستی را در آن دیدم ای اهورای بزرگ تو تنهای یاور من در این زمانه بیدادگری مرا یاری کن

|| لوگوی وبلاگ من ||
پارسی وار

|| لینک دوستان من ||
دانستنیها
سوما
کیهان کلهر
دست نوشته های الکس
سوشیانت
همه چیز اینجاست
شکسته ساز
مشتاقان شهرام ناظری
ایمانا
شمس پرنده

|| لوگوی دوستان من ||


|| اوقات شرعی ||