به نام یزدان پاک
خونه مادربزرگم بودم و لای کتابای قدیمی ژردم یه کتاب شعری پیدا کردم به نام ظلم آباد نوشته محمد رضا شریفی نیا خوندمش قشنگ بود گفتم بهتره تو وبلاگ هم بذارم البته تو چند تا پست
پیروز و سربلند باشید
ظلم آباد
شبی از شبها
نه چراغی میسوخت نه صدایی برمیخاست
خانه و
کوچه و
شهر
لقمه خاموشی
به گمانم مرگ آن شب فرمان میراند
شبی از شبها
پچ پچ گنگی
-در خلوت یک کوچه-
طرح فریادی را
-
در روشن فردا-
میریخت
محمد زهی
باور کنید قص داشتیم زندگی را نقاشی کنیم
زندگی خودمان را نقاشی کنیم
بکشیم که زندگی سیاه است
بکشیم که زنگی تاریک شده است
بکشیم که زندگی غمگین شده است
بکشیم که خوشبختی بدبختی را گرفته
روشنائی را تیرگی
زیبایی را زشتی هیاهو را سکوت
و بکشیم که زندگیمان را خفقان گرفته است
بعد ببنیم که باید چکار بکنیم تا از خفقان بیرونش بیاوریم
فکر کدیم که
عکس خانه هایمان را بکشیم و دورش را سیاه کنیم
تا بگوییمکه ما همیشه در شب زندگی میکنیم
بعد فکر کردیم که قصه بنویسیم
بنویسیم که
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
یک زندگی بود که سیاه بود
یک زندگی بود که تاریک بود
یک زندگی بود که غمگین بود
این زندگی دلش میخواست
مثل روز سفید شود
مثل خورشید زرد شود
مثل جنگل سبز شود
مثل رود آبی شود
خلاصه دلش میخواست رنگی شود
باور کنید دلکمان مبیخواست فریاد بزنیم و بگوئیم که
در زمانهای قدیم
در زمانهای خیلی درو
و ساید هزاران سال پیش
یک زندگی بود که سیاه بود
که تاریک بود
که غمگین بود
که
که
ولی دلمان نیامد که دروغ بگوئیم
گفتیم چرا دروغ بگوئیم
چرا نگوئیم یک زندگی هست که سیاه هست
که تاریک است
که غمگین است
که خفقان است
وقتی از زمین کنده شدیم همه جا تاریک بود
تا چشم کار میکرد سیاهی بود
شبی بود از غبار تیره اندوه ها لبریز))
شبی بود از نگاه خسته دیوانه هاسزشار
غم از دیوار ها میریخت
تبسم بر لبان روشن آیینه ها
میمرد
و سیاهی بلند بیکران ها سایه میگسترد
شب اندوه ناکی بود
من و او با هم از اندوه مردم قصه میگفتیم
چرا موج نسیم نیمه شببر متا نمیلغزد
چرا لبخند انسانها
بروی شاخه های آشنایی ها نمیرقصد
چرا طرح هزاران شعر بر دیوارهای شهر میمیرد
چرا شب باغ خون بر سنگفرش راه میپاشد
و بانگ خشم ما در آسمان شهر
میلرزید
ومردم خنده خورشیدها را
خراب میدیدند
شب اندوهناکی بود
نه آوایی ز کس آمد
((
نه مردی از میان برخاست
باور کنید دلمان میخواست از آن بالا فریاد بزنیم
آی قلمهاتان پرخواب
کیست که از میان شما برخیزد
و شب را رنگ کند
سپیدِ روز
زردِ خورشید
آبیِ آب
سبزِ جنگل
تا شبمان صبح شود
و مرگمان زندگی
ولی هیچ صدایی از هیچکس نیامد
وما پرواز کردیم
برگرد شهر سیاه گشتی زدیم
کسی را دیدیم که شب را دوست نداشت
عابران را دوست نداشت
شهر را دوست نداشت
زیرا که شهر بوثی صبح نداشت
میگفت
((در کوچه های مضطرب شهر
وقتی که عبران
-بیدار خواب-
سوی خیابانها جاری هستند
من
پنجره ها را
بروی شهر فرو میبندم
زیرا که بوی صبح
از سوی شهر خسته نمیاد
و عابران انگارسالیان درازیست
به مرده بودن خو گرفته اند)) مهین مهریار
ُ
به نام یزدان پاک
مثل همیشه به سمت مدرسه میرم دیگه برای من تابستون و زمستون نداره همیشه هست تا آخر کنکور بگذریم با این که تابستون است ولی خیابونا بازم شلوغه انگار و نه انگار که بنزین سهمیه بندی شده ارازل هم که زیادتر شدند نخیر مثل اینکه آب از آب تکون نخورده همیشه همینطور بوده فقط شعار
تو راه یه ماشینی وایساده بود و داشت با یه دختری بحث میکرد مثل اینکه بحثشون سر قیمت بود که به توافق نرسیده بودن خب این اتفاقت دیگه عجیب نبود با خودم میگفتم چقدر تصویر شهر زشت شده چند قدم اونور تر چند تا پسر ژیگولی کنار خیابون وایساده بودن داشتن با یه لحن مزخرفی که میرفت روی اعصاب من رپ میخوندن و چند دختر هم عین آدم ندیده ها واسیا ده بودن و به اصطلاح خودشن داشتن حال میکردن شرم و حیا هم خوب چیزیه البته اینم چیزه عجیبی نبود این روزا هر چی که میبینی اینجوریه یعنی تصویر ها هم زشت شدن
بالاخره رفتم روی ایستگاه اتوبوس نشستم بغل دستم یه خانوم چادری نشسته بود خیالم راحت شد که حداقل این با بقیه کسایی که امروز دیده بودم فرق میکنه که یهو دیدم بله
خانوم داره با حرکات سر به یه آقایی میگه بله بعدشم اقا بلند شد رفت چند لحظه بعدم خاونمش پشت پا شد رفت زیاد هم عجیب نبود تو این ولوشو اینم یه جورشه از خودم خجالت کشیدم چراشو نمیدونم شاید برای اینکه شاهد تمام این قضایا بودم و هیچ کاری نکردم ولی خوب چیکار میتونستم بکنم و تنفرم از این بی بند باری دوچندان شد ااز این رژیم که هدیش برای ما این بدبختی بود چیکار میکردم جز غصه خوردن و باز هم مرگ آرزوی دیرینه ای که در سر دارم
سوار اتوبوس شدم یه کم که رفتیم دیدم به به انجا هم از این خبراس یه دختر داشت از دوتا پسر شماره میگرفت به خودم گفتم که خوشبین باشم شاید این دیگه فرق داشته باشه اما نه یه ذره که کنجکاو شدم دیدم اینا هم همینطورم یه لحظه حس بدبینی نسبت به همه وجودم رو گرفت اشتباه نکنبد خدایی نکرده نمیخوام بگم که همه اینجورین نه اما شما جای من بودید چی فکر میکرید پیاده شدم اطراف رو نگاه کردم باز هم همون رفتار های قدیمی یه دختر و
پسری گوشه خیابون بودن پسره داشت به دختره بلوتوس نشون میداد از صدای بلندش معلوم بود چیه باورم نمیشد تو اون شلوغی با این صدای بلند؟
داشت به دختره توضیح میداد که چی به چی باز هم آرزوی مرگ کردم خدایا این چه وضعیه شهر من چقدر زشته ...
سعی کردم یه راه خلوت و ساکت پیدا کنم و چشمام رو به روی این زشتی ها ببندم توی اون کوچه خلوت اوضاع بدتر بود کاش کور بودم با این حال خراب رفتم مدرسه تمام وقتتو فکر اتفاقات صبح بودم
شهر من زشت و زشت بود و این حاصل انقلاب با شکوه ...
ما را دریاب اهورا
به نام یزدان پاک
باز هم مثل همیشه نمیدونم از کجا آغاز کنم به کدامین سو ؟ گفتم بهتره قبل از هر چیزی کمی از تارنمای تازه بگم کمی با قبلی فرق داره این بار چشمام بیشتر باز شده اما باز هم ناامید تر حوصله زندگی تو این دنیا رو ندارم
راستش واقعا نمیدونم از چی بنویسم از تنهایی همیشگی میون این همه گرگ
چقدرزود زندگی روی بدش رو به ما نشون داد چه رویا های شیرینی که هیچوقت به اون نمیرسم در سر داشتم من و ایران با عشق آزادی ما دو تا که هیچوقت به هم نمیرسیم در حالی که به هم خیلی نزدیکیم آسمون بخت و اقبال ما رو از هم جدا کرد البته بخت هردو سیاه چه روزهای شیرینی هر روز امیدوارتر و خون خود را به خاک ایران عادت دادیم شاید که به هم برسیم اما این چنین نشد
چه روزهایی
با خود گفتیم جز ایران در سر مپرورانیم هزار بار میهن پرست تر از همیشه و تکرار چو ایران نباشد تن من مباد
اما کدامین تن؟ ایرانی نماند که تنی بماند تازه فهمیدیم چه شد آنها همه آرزوی محال بود تازه فهمیدیم که مارا روز خوش نیست مارا یار جدانشدنی غم واندوه است
غم اندوه از برای چه؟ خود نفهمیدیم اما اینگونه بود که نا امید تر شدیم
به یاد داستان آرمانشهر سوما افتادم چقدر در من اثر کرد چقدر تلخ و باز نا امید تر
گفتند به خدا توکل کن باز هم نزد او رفتیم
ستایش خدای را که پروردگار جهانیان است.........
آرام شدیم اما ناامیدتر و مرگ آرزوی شیرین همیشگی این بود داستان و از آن پس دیگر مارا با این جهان کاری نیست
روزگار را میگذرانیم به سختی موسیقی و شعر به من آرامش میدهند و قلم تنها همدرد من در این راه بی سر و ته
سازم یار من اما نای نواختن نیست به یاد مولانا افتادیم{ ای دف آهسته از این جا مگذر پشت این سینه دلی خوابیده}
آن دل ازآن من بود پس دف در دست گرفتیم و نواختیم شاید آرام بگیریم اما آشفته تر شدیم انگار زندگی را با ما روی خوش نبود
من
ایران
تنهایی
مارا دریاب اهورا