باور کنید که او خودش را هم دوست نداشت
که خودش نیز عابری بود که به مرده بودن خو کرفته بود
و تمامی شهر نیز به مرده بودن خو گرفته بودند
بی اختیار به یاد کسی افتادیمکه با یک بال آتش و یک بال فریاد
مردم شهری را از غارت خیل تاتارشان بر حذر داشته بود
وبی اختیار افسانه آن مرغ را بیاد آوردیم
((یک بال فریاد و یک بال آتش:
مرغی از اینگونه
سرتاسر شب
بر گرد ن شهر پرواز میکرد
گفتند:
-((این مرغ جادوست
ابلیس این مرغ را بال و پرواز داده است.))
گفتند و آنگاه خفتند.
-یک بال فریاد و یک بلا آتش-
از غارت خیل تاتارشان بر حذر داشت.
فردا که آن شهر خموش
(در حلقه شهر بندان دشمن)
از خواب دوشنه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد بر جاست))
شفیعی کدکنی
و ما نه بر شهادت آن مرغ که بر مردگی خویش گریستیم
و شب همچنان باقی بود
میخواستیم فریاد بزنیم که در این سیاهی و تاریکی
همه چیز دارد به غارت میرود
دریای سیاه به غارت میرود
مزارع سپید به غارت میرود
جنگل سبز به غارت میرود
شهر طلا و سرب به غارت میرود
دریا و کوهها به غارت میرود
و تاریک چشمتان را گرفته و هیچ نمیبیند
وما پرواز کردیم...
در گو شه هایی از شهر صدای شنیدیم
میگفت:
((
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت تاریکی
واز نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم))
فروغ
ولی هیچکس نبود که چراغی بیاورد
هیچکس آورده نبودند ولی همه خاستار بودند
میخواستیم فریاد بزنیم:
از جایتان برخیزید
به خانه ها سر بزنید
شاید حرکتتان
روز سپید را
خورشید زرد را
آب آبی را
جنگل سبز را
بسوی شهرتان کشد
و بوی صیح بوی مرگتان را بپوشاند.
ولی صدای ما به گوش هیچکس نمیرسید
و شب همچنان باقی بود...
. ما پرواز کردیم
کسی را دیدم که میخواست از شب بگریزد
ار تاریکی بگریزد
از غم بگریزد
و دیگران را به یاری میخواند
تا بتوانند صبح را در جایی دیگر بیابند
میگفت:
(( یکدم درنگ کن صدا صدای آب است
. لحظه لحظه جاری شدن......
درد درد نگفتن است
دردِ نتوانستن.
آرام بیا
آرام بیا و یکدم اینجا بمان
که شب در کمین است
و لحظه لحظه دیر پایی......
اگر قناریها چون وزغ میخوانند
اگر پرستو ها به زاغ میمانند
درنگ مکن که زمان
زمان ماندن نیست
ومرا تاب بی تو رفتن.....
بیا
بیا که آب جاری است
درخت در سبزی و من در دلتنگی))