به نام یزدان پاک
باز هم مثل همیشه نمیدونم از کجا آغاز کنم به کدامین سو ؟ گفتم بهتره قبل از هر چیزی کمی از تارنمای تازه بگم کمی با قبلی فرق داره این بار چشمام بیشتر باز شده اما باز هم ناامید تر حوصله زندگی تو این دنیا رو ندارم
راستش واقعا نمیدونم از چی بنویسم از تنهایی همیشگی میون این همه گرگ
چقدرزود زندگی روی بدش رو به ما نشون داد چه رویا های شیرینی که هیچوقت به اون نمیرسم در سر داشتم من و ایران با عشق آزادی ما دو تا که هیچوقت به هم نمیرسیم در حالی که به هم خیلی نزدیکیم آسمون بخت و اقبال ما رو از هم جدا کرد البته بخت هردو سیاه چه روزهای شیرینی هر روز امیدوارتر و خون خود را به خاک ایران عادت دادیم شاید که به هم برسیم اما این چنین نشد
چه روزهایی
با خود گفتیم جز ایران در سر مپرورانیم هزار بار میهن پرست تر از همیشه و تکرار چو ایران نباشد تن من مباد
اما کدامین تن؟ ایرانی نماند که تنی بماند تازه فهمیدیم چه شد آنها همه آرزوی محال بود تازه فهمیدیم که مارا روز خوش نیست مارا یار جدانشدنی غم واندوه است
غم اندوه از برای چه؟ خود نفهمیدیم اما اینگونه بود که نا امید تر شدیم
به یاد داستان آرمانشهر سوما افتادم چقدر در من اثر کرد چقدر تلخ و باز نا امید تر
گفتند به خدا توکل کن باز هم نزد او رفتیم
ستایش خدای را که پروردگار جهانیان است.........
آرام شدیم اما ناامیدتر و مرگ آرزوی شیرین همیشگی این بود داستان و از آن پس دیگر مارا با این جهان کاری نیست
روزگار را میگذرانیم به سختی موسیقی و شعر به من آرامش میدهند و قلم تنها همدرد من در این راه بی سر و ته
سازم یار من اما نای نواختن نیست به یاد مولانا افتادیم{ ای دف آهسته از این جا مگذر پشت این سینه دلی خوابیده}
آن دل ازآن من بود پس دف در دست گرفتیم و نواختیم شاید آرام بگیریم اما آشفته تر شدیم انگار زندگی را با ما روی خوش نبود
من
ایران
تنهایی
مارا دریاب اهورا