دردت دانم چیست
در میان مردمانی بودن که هیچ از اندیشه هایت نمیفهمیدند
در میان قومی نادان
قومی که هیچگاه انسان بودن را نیاموخت
هیچگاه نیاموخت که خوب باشد که با دیگران خوب باشد که بفهمد چه شده آری آنگاهست که بیش ار پیش به این راستی پی میبرم که تو یگانه مرد تازیان بودی یگانه مرد تازیانی که هتی(حتی) تو را هم نفهمیدند
چه کشیدی از دست این مردمان خدا میداند
اکنون سخن از زمانه ماست اینجا هم دیگر کسی چیزی نمفهمد دیگر بلد نیستند خوب باشند اینجا تاریکی است
اینجا دیگرکسی سخن از داد نمیگوید دیگر کسی دادگر نیست دادگستر نیست
تو هم به دنبال دادگری بودی نمیدانم بهش رسیدی یا نه ؟
تو بگو
میگویند خدا دادگر است حتما هست ولی کاش میتونستم ببینم چون هر چه به دور وبرم نگاه میکنم اثری از داد وعدل نیست
علی صدایم را میشنوی اینجا تباهی بیداد میکند اینجا زشتی و پلیدی سر به فلک کشیده
اینجا مردمانش خیلی وقته که مردند
آه علی امروز روز سوگ تو ست اما ما همگان خموشیم سخنی نداریم چه بگوییم؟
سوگواران تو امروز خموشند همه که دهانهای وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست زان که وحشت زده حشر وحوشند همه
آری این است داستان تلخ زندگی